تک روز دل انگیز بهاری از کنار مغازه ای می گذشت

؛مأیوسانه به کفش ها نگاه می کرد. غصه نداشتن بر همه ی وجودش چنگ انداخته بود. ناگاه جوانی کنارش ایستاد، سلام کرد و با خنده گفت: چه روز قشنگی!

مرد به خود آمد، نگاهی به جوان انداخت و از تعجب دهانش باز ماند! جوان خوش سیما و خنده بر لب، پا نداشت. پاهایش از #زانو قطع بود! مرد هاج و واج، پاسخ سلامش را داد؛ سر شرمندگی پایین آورد و عرق کرده، دور شد.

لحظاتی بعد، عقل گریبانش را گرفته بود و بر او نهیب می زد که غصه می خوردی که کفش نداری و از #زندگی دلگیر بودی؛ دیدی آن جوان را که پا نداشت؛ اما خوشحال بود از زندگی!

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت



[شنبه 1398-06-02] [ 08:05:00 ق.ظ ]