تقریبا همسن الانت بودم که تو ،موجود دوست داشتنی رو توی آغوشم گرفتم منی که هنوز خودم چیز زیادی از زندگی نمیدانستم ،با سختی های زیادی دوران نوجوانی رو پشت سر گذاشته بودم ،میترسیدم از ناپختگی خودم که هنوز در حال وهوای یک دختر دبیرستانی سیر میکردم ،ولی عهده دار پرورش یک طفل شیرین شده بودم ،خیلی وقتها بیخوابی های شبانه وگریه های بی امانت دیوانه ام میکرد ،بعضی روزها چون نمیتوانستم آرامت کنم همپای تو میگریستم ،تا اینکه یکم بزرگ شدی#خدا رو شکر آرام شده بودی واگر سور وساط شکمت براه بود دلیلی برای گریه کردن نداشتی بیشتر از قبل دوستت داشتم واین دوست داشتنم با حرف زدن وراه رفتنت زیاد وزیادتر میشد همه ی خوشی ها ودلتنگی هایم با قد کشیدن وبزرگ شدن تو مفهوم داشت ،راضی بودم هر ناملایمتی رو بخاطر لبخندهای شیرینت تحمل کنم بغلت میکردم وساعتها برات حرف میزدم قصه میگفتم وباهم میخندیدیم…
یکم هم که بزرگ شدی شدی همدل مادر شریک غصه هایم ،#سنگ_صبورم
مثل آدم بزرگا درک وشعورت بالابود واشکهایم رو پاک میکردی ومیگفتی ناراحت نباش #مامان. هر جور که میتونستی با حرفهایت ،با آن شیرین زبانیهای بچگی ذهنم رو به چیزهای دیگه پراکنده میکردی.
حالا بزرگ شدی #رشید شدی وهرزمان که نگاهت میکنم از قد وبالایت لذت میبرم .
میوه ی دلم ،ثمره ی عمرم،از خدای مهربونم عاقبت بخیریتو میخواهم ؛برا خودش #عبد خوبی باش وبرا بنده هاش #خادم خوبی?
#روز_مادر_مبارک
[پنجشنبه 1397-12-09] [ 06:31:00 ب.ظ ]