سلام?
ما سه تا خواهریم، من خواهر کوچیکه هستم که باید عزیزتر باشم (البته نزد پدرم عزیزترم، همیشه بابام بهم میگه یوسف بابا) اما مامانم همیشه خواهر وسطیم که اختلاف سنیمون شش ساله رو بیشتر دوست داره. ?
از همون بچگی هم همینجوری بود. برای همین هروقت دعوامون میشد، اگه کتک زده بودم، مواخذه میشدم که چرا خواهر بزرگترتو زدی ?
و اگه مورد لطف (کتک) خواهر گرامی قرار میگرفتم، مامانم میگفت لابد یه کاری کردی که خواهرت لازم دونسته تورو بزنه.??

خلاصه ما همیشه باهم دعوا داشتیم. اون موقع ها ما توی خونمون مرغ داشتیم و عاشق تخم مرغ، هرکه زودتر میرفت تخم مرغ رو برمیداشت، تخم مرغ مال اون بود.

یه روز خواهرم اومد و بهم گفت آبجی کوچیکه، من رفتم توی قفس مرغا، تخم مرغ بردارم، حواسم نبود و تخم مرغ از دستم ول شد و شکست. حالا میترسم اگه مامان بفهمه دعوام کنه.?
 منم گفتم خب چه کاری از دست من برمیاد؟
 گفت بیا این لطف را در حق من بکن و این تخم مرغ خام رو سر بکش و پوستشو میندازیم توی قفس، مرغها میخورن و هیچکی هیچی نمیفهمه.?
 من که خیلی مظلوم بودم گفتم باشه ولی من میترسم حالم به هم بخوره ?
گفت نگران نباش یه لیوان آب کنار دستت میزارم و تخم‌مرغ رو خودم میندازم ته حلقت.? 
وقتی من این کارو کردم تو هم لیوان آب رو سر بکش. 
من ساده از همه جا بی خبر با کلی امکانات که همون یه لیوان آب بود رفتم که به حرف خواهر بزرگترم گوش بکنم چشمامو بستم دهنمو باز کردم که آبجی بزرگه تخم مرغو بندازه ته حلقم.
 یهو دیدم احساس خفگی دارم دهنمو که بستم دیدم یه آلوی زرد بزرگ افتاده ته حلقم و همینجور من سرفه که این آلو رو از ته حلقم بپرونم بیرون و خواهرم که از خنده روده بر شده بود، وایساده بود که خفه شدنمو ببینه.
 اینقدر عصبانی شدم که خواستم خفش کنم اما به خاطر التماس هایی که کرد حتی به مامانم هم نگفتم. گفت تو رو خدا به مامان نگو مامان منو دعوا میکنه و من باز هم گول خوردم و هیچی به مامانم نگفتم.?

پی نوشت:

۱. من در این خاطره حدودا ۴_۵ ساله بودم.

۲. نمیدونم چرا اینقدر مظلوم بودم، اون موقع که خواهرم گفت تخم مرغ رو سربکش، چرا نگفتم خوب خودت سر بکش.

۳. نکته جالبش اینه که حالا که به خواهرم میگم اصلا این خاطره رو یادش نیست ولی برای من عین روز روشنه.?

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت



[پنجشنبه 1399-03-08] [ 05:27:00 ب.ظ ]