#دوست_خوب   #احساسات    #تاثیرگذاری  #تاثیرپذیری

به نام خداوند خوب بهار

به نام شقايق، گل بي قرار

به نام توانا ترين وا‍‍‍‍‍‍‍‍ژه ها

به رسم محبت، به نام خدا

به نام خدا نکته گویم مدام

پس از ذکر نامش عزیزان سلام
داستان:

یکی از تفریحات پادشاهان و سرداران نظامی در زمان قدیم شکار کردن بود، برای همین در مناطقی که تنوع حیوانات وجود داشت شکارگاه درست می¬کردند، تیر و کمان¬ و نیزه¬ و وسائل مخصوص شکار داشتند، مثلا تیر وکمان مخصوص شکار مرغابی¬ها و پرندگان با تیر و کمان مخصوص شکار بز و قوچ و آهو متفاوت بود، و وقتی می¬خواستند برن شکار از چند روز جلوتر عده¬ای را می فرستادند از کیلومترها دورتر با طبل و سر و صدا حیوانات را می¬ترسوندند که جمع بشن در منطقه¬ شکارگاه که شور و هیجان شکار بیشتر بشه، شکار بهتر نصیب هرکس می¬شد بهش کلی افتخار می¬کرد و تا مدت¬ها درباره¬ اون صحبت می¬کردند. یک روز تابستانی، چنگیزخان مغول و درباریانش برای شکار بیرون رفتند. همراهان چنگیز-خان بسیار مجهز با تیروکمان¬هایی آنچنانی و نیزه¬هایی مخصوص و… راه افتادند اما چنگیزخان فقط شاهین محبوبش را روی ساعدش نشوند با یه خنجر که به کمرش بسته بود؛ خان علاقه خاصی به شاهینش داشت و اون را از هر وسیله¬ای برای شکار بیشتر قبول داشت، چرا که می¬تونست در آسمان چیزهایی را  ببینه که هیچ انسانی نمی¬دید، سرعتش هم منحصر بفرد بود و بسیار تیز پرواز و تیز چنگال بود.

اون روز با وجود تمام شور و هیجان به شب رسید و هیچ کس شکاری نکرد. خان مأیوس به اردوگاه برگشت، اما چون چیزی شکار نکرده بود غرورش اجازه نداد بیاد پیش بقیه، پس توی تاریکی از گروه جدا شد و شروع کرد تنها قدم زدن تو دل شب، صحرا و جنگل کاملا نا آشنا و غریب بود، شب به نیمه نزدیک شده بود و دیگه مطمئنا همه خواب رفته بودند، چنگیزخان تصمیم گرفت برگردد ولی هرچه می-رفت جنگل نا¬آشناتر ¬می¬شد، تا نزدیکی¬های صبح راه رفته بود و دیگه رمقی نداشت، نشست تا قدری استراحت کند، خواب چشمانش را گرفت، خواب دید جنگل آتش گرفته و از آتش فرار می¬کنه، با ترس و وحشت از خواب بیدار شد و دید خورشید بالای آسمان است و آفتاب تند تابستان بر بدنش تابیده، شاهینش بر لب شاخه درختی نشسته بود و انتظار خان را می¬کشید، نمی¬دانست چه وقت از روز است ولی گرما و تشنگی امانش را بریده بود، مدتی در جنگل به دنبال آب¬گشت ولی گرمای تابستان تمام جویبارها را خشکانده بود و آبی پیدا نمی-کرد، بعد از کلی جستجو از دور برق آب روی لبه¬¬ی صخره¬ای سنگی به چشمانش خورد، نزدیک صخره رفت دید رگه¬ای باریک از آب از بالای صخره¬ای بزرگ بر شکاف صخره جاری شده، خان شاهین را روی تکه سنگی گذاشت و غلاف خنجری که به کمر بسته بود را باز کرد تا باریکه¬ی آب را در آن جمع کند و بیاشامد، آب کمی بود و مدت زیادی طول کشید تا قاب خنجر پر آب شد، می¬خواست آن را به لبش نزدیک کند و بیاشامد که شاهین بال زد وغلاف خنجر را از دست او بیرون انداخت.

خان بسیار تشنه بود و از این کار شاهین خشمگین شد، اما شاهین حیوان محبوبش بود، پیش خود گفت شاید او هم تشنه اش بوده که این کار را کرده. غلاف را از روی زمین برداشت، و از خاک و کثیفی پاک کرد و دوباره به شکاف سنگ نزدیک کرد تا از آب پر کند. اما هنوز  تا نیمه پر نشده بود که شاهین دوباره شروع کرد به بال زدن و آن¬را پرت کرد روی زمین، چنگیزخان خیلی عصبانی شد، چند سنگ به سمت شاهین پرت کرد تا شاهین خوب از او فاصله بگیرد، این بار غلاف خنجر را برداشت و شروع کرد به پر کردن آن، یک چشمش را به آب دوخته بود و دیگری را به شاهین. همین که جام پر شد و می خواست آن را بنوشد، شاهین دوباره بال زد و به طرف او حمله آورد. خان خنجرش را برداشت و با یک ضربه¬ی دقیق سینه¬ی شاهین را شکافت، حالا از شرّ شاهین خلاص شده بود، خواست غلاف را پر آب کند، ولی دیگرجریان آب خشک شده بود. پیش خود گفت: باید خودم را به سرچشمه¬¬ی آب برسانم، از صخره بالا رفت تا سرچشمه را پیدا کند. اما صحنه¬ای دید که بسیار حیرت زده شد، دید برکه¬ی کوچک آبی است که وسط آن، یکی از سمّی¬ترین و کشنده¬ترین مارهای منطقه مرده است. اگر از آب خورده بود، دیگر در میان زندگان نبود. خان شاهین مرده¬اش را در آغوش گرفته بود که صدای سربازان را شنید، سربازان را صدا کرد و سوار بر اسب بدون معطلی شاهین را به شهر برد. در شهر بزرگترین هنرمندان و مجسمه سازان را خبر کرد و  دستور داد مجسمه-ی زرّینی از این پرنده بسازند و روی هرکدام از بال¬هایش جمله¬ای را به¬گونه¬ای بنویسند که هر کس شاهین را می¬بیند بتواند جمله را بخواند، دستور داد روی یکی از بال¬هایش حک کنند:

دوست واقعی، حتی وقتی کاری می¬کند که دوست ندارید، هنوز دوست شماست.

و بر بال دیگرش حک کنند:

هر کاری همراه با خشم و عصبانیت، محکوم به شکست است .
یکی از چیزهایی که در زندگی و خوشبخت شدن و یا بدبختی انسان تاثیر بسیار زیاد و شگفت انگیزی دارد ودر عین حال ما خیلی بهش توجه چندانی نداریم و براش اهمیت زیادی قائل نیستیم، دوست و رفیق هست، وقتی توی زندان و ندامت¬گاه¬ها و کانون¬های اصلاح و تربیت می¬ری و با کسایی که محکوم به حبس ابد و یا اعدام هستند صحبت می¬کنی می¬بینی اکثر قریب به اتفاقشون می¬گن دوست و رفیق بد باعث بدبختیشون شده، وقتی با معتاد¬ها صحبت می¬کنی می¬بینی مهم¬ترین عامل معتاد شدنشون را ارتباط با فلان دوستشون می¬دونند، وقتی احوال جهنمی¬ها را مطالعه می¬کنی می¬بینی روز قیامت، وقتی حساب و کتاب مشخص می¬شه، جهنمی¬ها پشت دستهاشون را گاز می¬گیرند و میگن ای کاش ما با انسان¬های خوب و رسولان حق دوست می¬شدیم و ارتباط می¬گرفتیم  و ای کاش با فلانی رفیق نمی¬شدیم . ای کاش اصلا با اون کسایی که دوست بودم آشنا نمی¬شدم، ای کاش بین من این دوستایی که باعث بدبختی و بیچارگی من شدند، به اندازه شرق و غرب عالم فاصله بود ،

منتها همه¬ی این¬ها وقتی این حرف¬ها را می¬زنند و وقتی چشماشون باز می¬شه و وقتی عاقل می¬شن که دیگه بدبخت شدند، دیگه کار از کار گذشته و خیلی وقت¬ها دیگه فایده¬ای براشون نداره، وقتی موقعی که با رفیقاش به قول خودش داره خوش می¬گذرونه بهش می¬گی فلانی این¬ها دوستای خوبی برای تو نیستند که قبول نمی¬کنه، وقتی براش اثبات می¬کنی که ببین این¬ها این اشکالات و این عیب¬ها را دارند، مثلا ثابت می¬کنی که رفیقت دروغگو هست یا اهل فلان خلاف هست می¬گه گیر نده! من فقط باهاشون دوستم و مثلا همکلاسی¬هستیم یا باهم قدم می¬زنیم و یا باشگاه می¬ریم و… ؛ من که کاری به این اشکالات و صفات و کارهای بدشون ندارم، حواسمون نیست که  انسان از اطرافیانش تاثیر می¬پذیره چه بخواهد یا نخواهد، اگه یه سیب پوسیده را باندازی تو صندوق بین سیب¬های سالم، به مرور از اطرافیان و نزدیکان خودش شروع می¬کنه به فاسد کردن و کل صندوق را فاسد می¬کنه. باور کنیم که دوستان و اطرافیان ما بر ما اثر مستقیم می¬گذارند هرچقدر هم مقاومت کنیم و بخواهیم اثر نپذیریم نمی¬شود،

دوست خوب و بد را چطور بشناسیم؟

خوب شاید بپرسید:خانوم ما از کجا باید دوست خوبا تشخیص بدیم، یعنی از کجا بفهمیم که کدوم یکی از دوستامون دوست خوب¬اند و ارتباطمون را باهاشون تقویت کنیم و از کجا بفهمیم که کدوم یکی از دوستامون دوست¬های خوبی نیستند و ارتباطمون را باهاشون قطع کنیم؟
ماجرای رئیس بانک

یه زمانی در یکی از کشورهای اروپایی پولها و اسکناس¬های تقلبی زیاد شده بود، و اتفاقا اسکناس¬های تقلبی کاملا حرفه¬ای و استادانه درست شده بودند و در انواع گوناگونی بودند به نحوی که اگر مثلا یه اسکناس تقلبی را می¬شناختی بقیه مثل اون نبودند که مقایسه کنی و بگی هرکدوم این شکلی هستند تقلبی¬اند.

رئیس کل بانک مرکزی همه¬ی رئسای بانک¬های بزرگ را جمع کرد و دستور داد که نباید حتی یکی از این اسکناس¬ها وارد بانک بشه چون اونوقت از طرف بانک و مرجع قانونی پول¬های تقلبی با پول¬های واقعی قاطی می¬شه و به مردم داده می¬شه، از طرفی بهترین جا برای جمع آوری اسکناس¬های تقلبی بانک¬ها بودند، فلذا ایشون دستور داد که تمام کارمندهای بانک باید به درستی اسکناس¬های تقلبی را تشخیص بدهند، هر کدام از رؤسای بانک¬ها پیشنهادی دادند، یکی از اونها پیشنهاد داد که دستگاه تست اسکناس لیزری درست بشه و به تعداد تمام صندوقها در اختیار ما بذارید، اما رئیس بانک مرکزی گفت: تا بخواهیم این دستگاه را تولید یا سفارش بدیم و نصب کنیم کلی اسکناس تقلبی وارد بانک¬ها می¬شه¬، یکی پیشنهاد داد تا نصب دستگاه¬ها هیچ پولی را دریافت نکنیم، این هم پیشنهاد خوبی نبود چون منابع مالی بانک¬ها محدود هست و در گردش؛ هرکس پیشنهادی داد ولی مورد قبول قرار نگرفت تا اینکه یکی از رئیس بانک¬ها گفت: بهترین کار اینه که اسکناس واقعی و خصوصیات اون را  خوب به کارمندان نشون بدید و ازشون بخواهید که هر اسکناسی که اونشکلی نبود را به عنوان اسکناس تقلبی از رده خارج کنند.

ماجرای دوست بد هم همین¬طور هست، دوستان بد انواع و اقسام مختلف و متنوعی دارند، اگر شما دوست خوب را بشناسی میتونی بگی غیر اون یعنی کسایی که خصوصیات دوست خوب را ندارند ارزش ارتباط و دوستی را ندارند.
خصوصیات دوست خوب

«یاد خدا افتادن»

از پیامبر پرسیدند: بهترین دوست كیست؟ فرمود: كسی كه دیدارش شما را به یاد خدا بیندازد، و گفتارش به علم شما بیفزاید و كردارش یاد قیامت را در شما زنده كند .

ببینیم دوستای ما، ما را یاد خدا می¬اندازند؟ یا وقتی نگاهشون می¬کنیم یاد همه چیز می¬افتیم جز خدا؟

اتفاقا یه علامت امروزی دیگه هم در این رابطه هست، گوشی تلفن همراه یه وسیله شخصی هست که شخص با توجه به علایق و سلایق و اون چیزی که هست، برنامه¬ها و عکس و فیلم¬ و… درونش ذخیره می¬کنه، شما میتونی از گوشی دوستات هم اون¬ها را شناسایی کنی، ببین وقتی گوشیش را می بینی یاد خدا می¬افتی یا ……
«آشکارکردن عیوب»

کسی که تو را به عیبت بینا سازد و در غیاب تو مواظبت باشد، او دوست توست، حفظش کن .

آره بچه¬ها بعضیا هستند عیب¬های مارو میگن ما نباید از دستشون ناراحت بشیم بلکه اینا دوست خوب ما هستند اگر کسی ماشینش رو ببره تعمیر گاه و تعمیرگاه عیب ماشینش رو بگه طرف نمیگه اصلا به تو ربطی نداره ماشین خودمه بلکه تشکر میکنه که زودتر به اون خبر داده تا عیب ماشینش رو برطرف کنه امیرالمومنین علیه السلام می فرماد دوستی که عیب رفیقش رو به اون خبر بده این  دوست را حفظش کن.

اتفاقا پیامبر می¬فرماید مومنین باید نسبت به هم مثل آینه باشند ، چطور وقتی جلوی آینه قرار می¬گیری به صورت کاملا واقعی ما را نشون می¬ده و اگر عیب و اشکالی در موها و صورت و لباسمون باشه به ما نشون می¬ده، دوتا دوست باید نسبت به هم اینطوری باشند.

ما این ویژگی را بیشتر در جمع خانواده و پدر و مادر نسبت به بچه¬ها داریم و متأسفانه بجای اینکه بچه¬ها خوشحال بشن ناراحت می¬شن و وقتی پدر یا مادرشون یکی از اشکالاتشون را تذکر می¬دن می¬گن دوباره گیر داد! و….
«دوست هنگام سختی»

در تنگی و سختی ارزش دوستی آشکار می شود .

بعضی دوستان تا پول داری رفیقتم  هستند تا گرفتاری و مشکلی برات پیش میاد هیچ خبری ازشون نیست، تلفن¬هاشونم جواب نمی¬دن؛ تو مدرسه و کلاس خیلی وقت¬ها دیدیم تا مشکلی برامون پیش بیاد دیگه اصلا ما را نمی¬شناسن،  اما بعضی¬ها تا تهش پای رفاقت و دوستی باقی می¬مونند. این¬ها خیلی با مرام و با معرفت¬اند.
«دعوت به خوبی ها»

حضرت علی علیه السلام می فرماید: کسی که تو را به سرای آخرت بخواند و تو را در عمل کردن برای آخرت یاری کند، دوست خوب و واقعی توست .

بعضی از دوست¬ها هستند دعوت به نماز، دعوت به جلسه عزای امام حسین علیه السلام  دعوت به کلاس قرآن دعوت به ورزش و… می¬کنند اما بعضی¬های دیگه هستند یا می¬گن بیا بریم قلیون سرا یا سیگار تعارف می¬کنن یا از این¬ها هم بدتر.
«دوست غمخوار»

هر کس که برای تو غمخواری کند، دوست تو است .

غمخوار یعنی کسی که نگرانه، یعنی کسی که اینقدر بهت علاقه داره و دوست داره که  وقتی سرت درد می¬گیره قلبش برات درد بگیره، واقعا بین دوستان اگه همچین دوستی را پیدا کردی قدرش را بدون، تو خونه مادرها اینطوری هستند، قدر مادراتون را بدونید.

خداوند در قرآن کریم درمورد پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم می فرماد: گویی می‌خواهی جان خودت را از شدّت غم و اندوه از دست دهی بخاطر اینکه آنها ایمان نمی‌آورند! » همچنی می¬فرماید: «همانا رسولی از جنس شما برای (هدایت) شما آمد که فقر و پریشانی و جهل و بدبختی شما برای او سخت و دشوار است و برای (آسایش و نجات) شما بسیار مشتاق و نسبت به مؤمنان رئوف و مهربان است. »

و اتفاقا دوستی با پیامبر و ائمه یه خصوصیت دیگه¬ هم داره واونم اینه که محدود به دنیا و زندگی دنیایی ما نیست، بلکه بعد مرگ هم ادامه داره و اتفاقا اونجا نمود بیشتری پیدا می¬کنه، اونجا که دست انسان از همه چیز کوتاه شده، خوش بحال اونایی که پیامبر و حضرت زهرا و امام زمان را به عنوان بهترین دوست خودشون انتخاب کردند، در روایت داریم  روز قیامت نمی¬ذارن قدم از قدم برداری مگر اینکه از محبت اهل بیت ازت سوال می¬کنند . خوش¬بحال اون¬هایی که در قیامت و سرپل صراط و موقع حساب و کتاب و در کل زندگی اهل بیت دوستای واقعیشون هستند و در کنارشون به دادشون می¬رسند.  امام رضا علیه السلام می فرماید: امام همدم و رفیق انسان است مثل پدر برای شما مهربانه و مثل مادر نسبت به بچه کوچیکش هست . مشکل ما هستیم که ائمه را به عنوان دوست خودمون انتخاب نکردیم.
داستان حسن عراقی

حسن عراقی سردسته¬ی الوات دمشق بود، دمشق شهری در کشور سوریه است، یه جوون شرّ که ابایی از فساد و گناه نداشت، از قمار بازی گرفته تا مشروب خوری از دزدی تا قلدری و زور¬گیری، کلی هم نوچه دورخودش جمع کرده بود، هر کاری می¬کرد، که خوش بگذرونه هیچ کس هم نمی¬تونست جلوشا بگیره، ولی هرکار می¬کرد راضی نمی¬شد، هنوز نشده بود که از ته دل از عیاشی¬هاش لذت ببره، همیشه یه غم عجیبی تو دلش بود، با اینکه کلی رفیق دور و برش داشت ولی از هیچکدوم خوشش نمیومد، می¬گفت: هیچکدومتون مرد نیستید، چون زورم از همه¬تون بیشتره و پول دارم دورم جمع شدید، خلاصه حسن عراقی می¬گه: یه روز که با دوستام مشغول بازی و شرب خمر بودیم و من مثل هر روز سعی می¬کردم کاری کنم که کیف کنم و خوش باشم، رفیقام را دیدم که اونقدر مشروب خوردند که اصلا تو حال خودشون نیستند، گیج می¬زنند و چرت و پرت می¬گن و الکی داد می¬زنند، مثل دیوونه ها دور خودشون می¬چرخیدند، ناگهان یه حرفی پیچید تو سرم که حسن واقعا تو خلق شدی که اینطوری زندگی کنی؟ واقعا بقیه عمرتم همین¬طور می¬خواهی طی کنی؟ انگار یهو خودما پیدا کردم، سریع محل گناه را ترک کردم، دیدم دوستام دنبالم راه افتادن، از دوستانم فرار کردم، تو کوچه¬ها و بازار اُمَوی می¬دویدم انگار کسی دنبالم کرده بود، از خودم داشتم فرار می¬کردم، ناگهان خودم را جلوی مسجد جامع دمشق دیدم؛ توی مسجد سخنران داشت صحبت می¬کرد می¬گفت: مردم من یه رفیقی سراغ دارم که هر کی باهاش رفیق بشه خیر دنیا و آخرت نصیبش میشه خیلی مَرده خیلی باوفاست هیچ جا مثل این رفیق نمی¬تونید پیدا کنید، آرامش واقعی پیش این آقاست، خوشی و خوشبختی پیش این آقاست.

لات های قدیم می¬مردند برای رفاقت  حسن عراقی باخودش فکر کرد این  نوچه¬هایی که دور و برش هستند بخاطر زور و بازوش باهاش می¬گردن برم از حاج آقا راجع به این رفیقه که می¬گه بپرسم، منتظر شد حاج آقا تا از منبر اومد پایین رفت مچشا گرفت حاج آقا این رفیقی که داشتی ازش تعریف می¬کردی آدرسش کجاست؟ می¬خام باهاش رفیق بشم حاج آقا گفت: نه حسن آقا تو نمی¬تونی باهاش دوست بشی. گفت: تا حالا کاری نبوده که نتونم انجام بدم به هرچی خواستم رسیدم، هرخوشی¬ای که بگی را تجربه کردم ولی راضی نشدم، مگه منا نمی-شناسی من حسن عراقیم هیچ¬کس جرأت نداره به من بگه نمی¬تونی! حاج آقا گفت: آخه تا وقتی وضع و اوضات اینطوریه اون باهات رفیق نمی¬شه، دوستی با این آقا شرایط داره باید با این رفیق تو یک مسیر حرکت کنی باید پاش وایسی! گفت: چه کار کنم تا شرایطش را پیدا کنم؟ گفت: خب اول باید سفره عیّاشیتو جمع کنی دست از لات بازی برداری هیچ وقت سراغ گناه هم نری بعدش همه نمازاتو بخونی وهر چی نمازات قضا شده رو ادا کنی! هرچی هم حق الناس مرتکب شدی و به دیگران آزار رسوندی راضیشون کنی و ازشون حلالیت بطلبی! حسن گفت: همین! باشه ما برا رفیق سرمونم می¬دیم این رفیقی که گفتی ارزش اینا را داره نگفتی اسم و آدرسش چیه؟ حاج آقا گفت: اسمش سید مهدیه، آدرسم نمی¬خواد، خودش میاد پیدات می¬کنه!

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت



[دوشنبه 1401-07-11] [ 07:44:00 ب.ظ ]